سید بردیاسید بردیا، تا این لحظه: 13 سال و 8 روز سن داره

کوچولوی خوش اخلاق مامانی و بابایی

اولین روز مهد کودک

بعد از یه هفته دنبال پرستار خوب و مطمئن گشتن و نیافتن، بالاخره چهارشنبه گذشته از سر اجبار اسمت و مهد کودک نوشتم. روبه روی شرکت مامانی هست. پنجشنبه هم 2 ساعت آزمایشی با هم رفتیم اونجا که شما محیط رو ببینی و یه کم با اونجا و بچه ها و مربیت آشنا بشی. اون روز که اصلا استقبال نکردی. تا می شوندمت زمین گریه می کردی و همش می خواستی بغلم باشی. تا بلند می شدم می اومدی و سریع می چسبیدی به پاهام که بغلت کنم. توی بغلم هم همش غر می زدی که از اینجا بریم. خلاصه 2 ساعتی که اونجا بودیم به همین صورت گذشت. ولی امروز دیگه باید رسما از صبح ساعت 8 تا ساعت 2.30 اونجا می موندی. از دیروز خیلی دلواپس بودم و همش استرس داشتم. دور از چشم بابایی هم یه عالمه گریه کردم. ش...
24 تير 1391

بازگشت مامانی به سر کار

کوچولوی من ،  مامانی دیروز بعد از 6 ماه مرخصی زایمان و نزدیک به 9 ماه مرخصی بدون حقوق  وقتی شما 1 سال و 2 ماه و 17 روز داشتی بالاخره برگشت سرکار... هر چند خیلی تصمیم گیری سختی بود. اما باز خدا رو شکر بزرگ تر شدی و حداقل تونستم زمان بیشتری رو باهات باشم و برات وقت بیشتری رو بزارم. اما دیگه کم کم داری بزرگ می شی و یه جورایی خیالم الان راحت تره تا زمانی که 6 ماهه بودی. البته هنوز پرستار پیدا نکردم. مهد هم چند جا رو دیدم اما راستش ته ته دلم یه جورایی به مهد راضی نیستم...فکر می کنم برات زوده. دلم نمیاد صبح ها از خواب ناز بیدارت کنم و توی این ترافیک و شلوغی ببرمت بیرون. نمی خوام خسته شی.این یکی دو روز هم پیش بابا جمشید و م...
18 تير 1391

تولد کیمیا جون

پنجشنبه 15 تیر 91 تولد یک سالگی کیمیا جونم بود. من و مامانی و بابایی با همدیگه رفته بودیم جشن. خیلی خوش گذشت. یه عالمه شيطونی کردم. یه عالمه خیار و پفک خوردم    ( عکساشم برید توی ادامه مطلب ببینید )       قبل از رفتن به جشن تولد کیمیا جون عکسای دو نفره امون  داریم خیار می خوریم و همش سر خیار با هم دعوامون می شد. این کیمیا شکمو خودش خیار داشت و هی خیارهای منو می گرفت دارم پفک می خورم داریم با همدیگه بازی می کنیم آخر شب با لباس راحتی ( البته بادی که تن منه مال کیمیا بوده ها  )  کیمیا تا پستونک من و می دی...
18 تير 1391

بالاخره منم دندون دار شدم

    امرو ز یک سال و 2 ماه و 10 روز دارم و اولین دندون من توسط مامی دیده شد.      هوراااااااااااااااااااااا. بالاخره دندون منم در اومد... امروز وقتی داشتم می خندیدم. مامانی یه چیزی روی لثه ام دید. بعدش که انگشتش و کشید روی لثه ام یهو یه تیزی حس کرد... اولش فکر کرد باز توهم زده و همش سرابه... ولی بعد از چندین بار امتحان کردن دیگه مطمئن شد که خود خودشه....     ...
10 تير 1391

شمال ـ رامسر

 یه چند روزی با مامانی و بابایی رفته بودم شمال آب بازی و آب تنی  این پنجمین مسافرت من ، سومین شمال من، دومین مسافرت سال 91 من و اولین مسافرتی بود که با مامان و بابایی تهنایی با خانواده کوچیکمون رفته بودیم   هوا خوب بود و یه عالمه بهم خوش گذشت... از اول تا آخرش حسابی  آقا بودم و اصلا مامانی و بابایی رو اذیت نکردم    صبح توی راه رفت من لالا کرده بودم وسطای راه در حال میل کردن بستنی هستم  بابایی می خواست بنزین بزنه و منم پیاده شدم و حسابی واسه خودم قدم زدم   نزدیکای رامسر بودیم و دیگه مامانی منو آورده بود جلو که زیاد توی صندلی ماشینم خسته نشم  دارم خ...
3 تير 1391
1